تیتر یک شماره 574
عبدالمطلب موفق شد اموالی را که ابرهه غصب کرده بود پس بگیرد
پرده دار خانه کعبه میداند که مردم مکه بدون شتران و اموالی که ابرهه مصادره کرده است در فقر و مضیقه خواهند بود.
ماجرای لشکر کشی ابرهه به مکه و عزم او برای تخریب کعبه و عاقبت عبرت آموز آن، نکتههای جذاب و آموزندهای دارد که از آن غفلت شده است.
ابتدا اصل داستان را به نقل روایت آیت الله العظمی ناصر مکارم شیرازی بخوانید:
« همان گونه که در داستان اصحاب الاخدود اشاره شد ذونواس پادشاه ستمگر یمن که یهودی شده بود مردم را اجبار به پذیرش آیین یهود میکرد و به همین منظور به نجران آمد و گودال هایی از آتش آماده ساخت، و هر کس در برابرش مقاومت میکرد را روانه آتش میکرد. یک نفر از مسیحیان به روم نزد قیصر رفت و ماجرا را گزارش داد و قیصر به نجاشی پادشاه حبشه دستور سرکوبی ذونواس را صادر کرد. نجاشی لشکری به فرماندهی اریات به نجران اعزام کرد که ابرهه یکی از فرماندهان رده پایین آن لشکر بود.
لشکریان نجاشی بر ذونواس حمله کرده و او را کشته و لشکریانش را شکست داده و بر نجران حاکم شدند و آیین مسیحیت جایگزین آیین یهودیت شد. ابرهه که فردی جسور بود و داعیه سلطنت داشت با کمک عدّهای از لشکریان، اریات را کشت و اعلان حکومت کرد. خبر به نجاشی رسید. بسیار ناراحت شد و تصمیم گرفت لشکری برای سرکوبی ابرهه به نجران بفرستد. ابرهه موهای خود را تراشید و آن را به همراه مقداری از خاک نجران برای نجاشی فرستاد. یعنی من سرسپرده و همچون خاک تسلیم تو هستم. نجاشی وقتی دید ابرهه تسلیم اوست او را رها کرد و وی سلطان یمن شد.
ابرهه به منظور این که خدمت چشم گیری به آیین مسیحیت کند کلیسای بزرگ و مهمّی ساخت و مبلّغین فراوانی به اطراف فرستاد تا مردم را به آیین مسیحیت دعوت کنند و کلیسای مذکور را ترویج نمایند. وی کم کم به این فکر افتاد که کعبه را تعطیل نموده و همه مردم را به سمت کلیسای خود جذب نماید.
عربهای حجاز از این تصمیم ابرهه بسیار ناراحت شدند; زیرا آبرو و شرف خود را در گروی کعبه میدیدند، به همین جهت، توسّط عدّهای کلیسای مورد نظر را آتش زدند تا ابرهه از تصمیم خود منصرف گردد. امّا پادشاه یمن بسیار عصبانی شد و بر تصمیمش استوارتر شد. او با این کار سه هدف را دنبال میکرد: 1. انتقام 2. انتقال مرکزیت سیاست جزیرة العرب از مکّه به یمن 3. جلب و جذب درآمدهای سرشار اقتصادی ناشی از سفر زوّار خانه خدا به مکّه مکرّمه.
بدین منظور لشکر عظیمی تشکیل داد و هر کس که میتوانست را با خود همراه کرد و چند عدد (یک یا هشت یا ده عدد) فیل نیز همراه خود آورد تا به وسیله آنها ساکنان مکّه و حجاز که فیل ندیده بودند را به وحشت بیندازند و به اصطلاح امروزیها جنگ روانی ایجاد کند. آنها به سمت مکّه حرکت کردند تا به نزدیکی مکّه رسیدند. در نزدیکی مکّه گله شتری را مشاهده کردند که بالغ بر 200 شتر بود آنها را برای تغذیه لشگریان مصادره کردند. سپس ابرهه شخصی را به شهر مکّه فرستاد تا بزرگ شهر و رئیس مردم مکّه را با خود بیاورد. او به همراه عبدالمطلّب بازگشت. عبدالمطلّب مردی درشت اندام، نورانی، باابهت، شجاع و سخنور بود. هنگامی که ابرهه او را دید تحت تأثیر جذبه و ابهت وی قرار گرفت و از تخت فرود آمد و بر زمین نشست و عبدالمطلّب را در کنار خود نشاند و خطاب به وی گفت: آیا تو بزرگ مکّه ای؟
فرمود: چنین میگویند.
گفت: قصد ما ویران کردن کعبه است امّا کاری با مردم مکّه نداریم و نمیخواهیم خون آنها را بریزیم. به مردم بگو از شهر خارج شوند تا آسیبی نبینند.
سپس اضافه کرد: آیا حاجت و درخواستی نداری؟
فرمود: لشکریانت شتران مرا مصادره کرده اند، دستور بده آنها را به من بازگردانند. [در برخی روایتها آمده است که اموال مصادره شده مردم را نیز مطالبه کرد تا بدانها بازگرداند.]
ابرهه از این درخواست متعجّب شد و گفت: در ابتدای ملاقات تو را انسان بزرگوار و باشخصیتی یافتم، امّا با این درخواست در نظر من کوچک شدی. زیرا تصوّر کردم از من خواهی خواست که از تخریب کعبه خودداری کنم!
عبدالمطلّب در پاسخ سخنان ابرهه سخنی گفت که او را تکان داد. فرمود: «أَنَا رَبُّ الاِبِلِ وَلِهَذَا البَیتِ رَبٌّ یمْنَعُهُ; من صاحب شترانم، و کعبه صاحبی دارد که آن را حفظ میکند».
سپس شترانش را تحویل گرفت و به مکّه بازگشت و به مردم گفت: ما توان مقابله با لشکریان انبوه ابرهه را نداریم; آنها انسان هایی خشن و درصدد انتقام هستند. همه به کوههای اطراف پناه ببرید. سپس خود به کنار کعبه رفت و دست به دعا برداشت. » (سایت آیت الله العظمی مکارم شیرازی)
بقیه داستان را نیز میدانید: سپاه پرندگان به بر لشکر ابرهه هجوم آوردند و آنها را تار و مار ساختند.
اغلب ما، بخش پایانی این ماجرا را میدانیم و کمتر کسی از گفت و گوی درس آموز حضرت عبدالمطلب و ابرهه خبر دارد.
دقت کنید: بزرگ مکه، پرده دار کعبه و کسی که تاریخ او را به نام جد آخرین پیامبر الهی میشناسد، تعریف دقیقی از منافع ملی دارد. او میداند که مردم شهر او بدون شتران و اموالی که ابرهه مصادره کرده است، در فقر و مضیقه خواهند بود. بنابر این به دعوت گفت و گوی ابرهه -که عزم نابودی خانه خدا کرده است- پاسخ مثبت میدهد و در همان مذاکره موفق میشود اموالی که ابرهه غصب کرده بود را پس بگیرد.
جالب اینجاست که میگوید من صاحب شترانم نه صاحب خانه خدا. حال آن که ابرهه از او انتظار برخورد شعاری و حماسی داشت مانند آن که اگر قدم از قدم بردارید تمام قوم و قبیلهام تا پای جان خواهند ایستاد و... ولی او فقط درباره منافع شهر و قوم خود مذاکره کرد و به درستی استدلال نمود که خداوند خود نگهدار خانه خویش است؛ این یادآور همان سخنی است که بعدها خداوند بر نوه او محمد مصطفی(ص) نیز وحی کرد: إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ.
عبدالمطلب بسیار هوشمندانه عمل کرد چه آن که میدید اگر هم قرار باشد مردم شهرش در برابر مهاجمان دوام بیاورند و بجنگند میبایست توان مادی داشته باشند، یعنی همان توانی که دشمن به یغما برده بود. در عین حال از معنویت و یاد خدا نیز غافل نشد و دعایی کرد که استجابت اش بعدها سورهای در آخرین کتاب الهی شد: أَلَمْ تَرَ کیفَ فَعَلَ رَبُّک بِأَصْحَابِ الْفِیلِ. ... منبع: عصرایران